سایت یزد فردا:
پسرخاله ام یک خونچه آورد..
با هم توافق کرده بودند در شناسنامه من دست ببرند و هفت سال به سنم اضافه کردند کدخدا متوجه شد و به پدرم گفت خودت هنوز نه سال بیشتر نیست که ازدواج کردی چگونه دخترت شونزده سالشه!؟! و بابام و شوهرم را انداختن زندون .
خاطره ایی از بی بی – 85 ساله
اون زمان ها بدبختی بود!
پسرخاله ام یک خونچه* آورد خانه ی ما!
خاستگاری(خواستگاری!!) کردند و من را به عقد علی شعبون در آوردند .
علی زنش مرده بود.
سلام
وقتی امپراطوری سفید زمستان با همه ی شوکت بی نهایش بر آن سبزه ی تازه جوانه زده ای که خاتون آن را لب حوض آبی گذاشته است سقوط می کند
تنها و تنها یک پیغام دارد:
"می شود دوباره آغاز کرد"
به امید آغاز های پر امیدتان
وقتی آن را بهم دادی و گفتی :" جون تو و جون آرش " یه جور بهم برخورد از مادر...
هارمونی
مریم طناب را برداشت و خود را به صخره رساند طناب را به پایین انداخت و فریاد زد: "علی طناب را بگیر"
دستهایش دیگر طاقت نداشتند ، پاهایش روی سنگریزه ها سر می خورد و اشک جلوی چشمهایش را گرفته بود ، به یاد علی افتاد چشمانی که به او زل زده بودند و از او تقاضای کمک می کردند . طناب را دور کمش پیچید و پاهایش را بین سنگها قرار داد هرچه در توان داشت گذاشت نگاهی به طناب انداخت و گفت "علی طاقت بیار" ناگهان طناب
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است
بامت بلند باد که دلتنگیت مرا
از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است
خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را
در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است
تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده است
چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر
قربان آن گلی که مرا خوار کرده است
فاضل نظری
وگرنه “او” هم زیادت است
پس اینقدر برایم ،شما,شما نکن...
پ.ن:همینطوری....