تا انتها حضور...

باید منتظر ماند و بر این انتظار ایستاد
\

تا انتها حضور...

باید منتظر ماند و بر این انتظار ایستاد

  • Instagram
تا انتها حضور...

سلام

بعضی از حرفها را نباید هرگز بگویی
به خاطر بغضی که در گلو داری
یا به خاطر بغضی که از شنیدن
حرفهای تو در گلو شکل می گیرد
اما اینها دلیل نمی شود که نگویی
" من" با "نوشتن" فریاد خواهم زد...
پس " تو" گوش نوشتاریت را تقویت کن
تا فریادهایم را بشنوی...

"زمزمه" هایت را دوست دارم
درست است که گوش سنگینی دارم
اما " زمزمه" هایت را با گوش جان می شنوم
شاید بپذیرم و شاید ...

اما به "تو" قول می دهم که
خوب بشنوم...

م.ع.ر.ط
Mart.emba@gmail.com

بایگانی

پیوندهای روزانه

آخرین مطالب

۵۶ مطلب با موضوع «فامیل، دوستان ، آشنایان و...» ثبت شده است

سلام

وقتی کسی را دیدی که غم داره و هیچی نمیگه

لازم نیست بشینی کنارش

و شروع کنی به

نصیحت

عتاب کردن

راه کار دادن

روایت و حدیث گفتن

و ....

این آدم غمگین لب هایش به هم دوخته شده

اگر خواسته باشه حرفی بزنه

باید درد بکشه

باید لب هایش را..

پس دلیل زجر کشیدن نشو

سعی کن زیب دهانت را بکشی و ...

و به بغض ها و اشک هایش با دقت گوش کنی ..

 

پ.ن : برای افراد نگرانِ کارنابلد ( اول هم خودم)

۱۸ نجوا موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۰
دانشجوی کلاس اول دبستان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۶
دانشجوی کلاس اول دبستان

سلام

امروز ساعت نه صبح مراسم

تدفین یکی از اقوام نزدیک(شوهرعمه) است

هنوز باورش سخت است..

مرگ خیلی خیلی ناگهانی تر

و خیلی خیلی وحشتناک تر 

از آن چیزی هست که فکرش را می کنیم.

امشب شب " آرزوها" هست

در کنار دعاها و آرزوهای قشنگتون 

حتما دعا و طلب استغفار برای کسی که چشم به راه دعاهای شما هست فراموش نشود

" لینک"

پ.ن : مرگ " حق " است اما گاهی وقت ها ما برای حق " آماده" نیستیم.

۷ نجوا موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۳۵
دانشجوی کلاس اول دبستان

ویــن؛
 
محل اخذ تصمیماتـــــِ مهم نیستــــ ، 
       
منافعِ من در جای دیگری رقم می‌خورد ،
                                                 
در قلبــــِ "تــو" ...

۸ نجوا موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۳ ، ۱۲:۰۰
دانشجوی کلاس اول دبستان

سلام

امروز روز بسیار خوبیه

هم تولد امام کاظم (ع)

هم اینکه بالاخره ما هم دایی شدیم

۱۷ نجوا موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۳ ، ۱۶:۴۷
دانشجوی کلاس اول دبستان

سلام

یه شب من و امین و مجتبی با هم رفته بودیم دورهمی

امین خیلی ساکت بود و یه جورایی فرو رفته بود در خودش...

من و مجتبی که نگرانش بودیم ازش پرسیدیم : " امین مشکلی پیش اومده؟؟"

امین گفت: "من بایدعوض بشوم من الگوی خورشید هستم"

من و مجتبی که تازه متوجه موضوع شده بودیم تا صبح داشتیم می خندیدیم.

و چقدر زود گذشت خورشید مهد کودک میره(ان شالله دانشگاه و...)

۶ نجوا موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۳ ، ۰۷:۲۹
دانشجوی کلاس اول دبستان

سلام
در پاسخ به اهورا :

فقط معشوق ها می دانند

به کجایِ دل عاشق شلیک کنند

تا دردِ عـشـق دیگر بهبود نیابد ....

۷ نجوا موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۳ ، ۱۷:۵۲
دانشجوی کلاس اول دبستان

دوست داشتن بیشتر از این که ما را به چیزی وصل کند از دیگر چیزهایی که نمیخواهیم جدایمان میکند ، به آدم خامی که بوده ایم هویت می دهد و اینگونه «ما» را تبدیل به ما می کند . بعد جلوی هر چیز یک چرا می گذاریم و به آن جواب میدهیم ، بعد می توانیم جلوی آینه خودمان را بشناسیم و بفهمیم با نفر کناری چه تفاوتهایی داریم و یا بلعکس در کجا میتوانیم با هم دست بدهیم و بشینیم سر دل صبر دو استکان چایی بخوریم و به ریش هرچه دوست داریم و نداریمشان بخندیم
چایی اش را خورد و ته استکانش را ریخت در حاشیه جاده ، شمال بودیم ، پاییز بود ، این شعر اخوان را اینطور برای هم میخواندیم ، « (نیست!) پادشاه فصلها پاییز ، خنده اش خونیست اشک آمیز » ، خورشید را فشار می آورد پایین ولی نمی خواهد غروب کند . رطوبت شمال همه چیز را نمدار کرده ، « آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ، ابر با آن پوستین سرد و نمناکش ، باغ بی برگی روز و شب تنهاست ، با سکوت پاک و غمناکش» ، سکوت کرده بودیم و نم نم داشت باران می آمد ، دوباره به جاده زدیم ، این حرفها هم دوباره به جایی نرسید . انگار قرار هم نبود به جایی برسیم ، فقط در جاده میرفتیم . این پاییز اگر پاییز آخر نباشد ، حداقل آخرین پاییزی است که میشود دوستش داشت.

از همان روز که «جامه اش شولای عریانی بود» برایم ، با هم فرق داشتیم ، چیزهایی که من داشتم را دوست نداشت ولی همدیگر را دوست داشتیم ، چیزهایی که او دوست داشتشان را من نداشتم و نمی توانستم داشته باشم ولی باز هم همدیگر را دوست داشتیم . «ور جز اینش جامه ای باید ، بافته بس شعله زر تار پودش باد ، گو بروید یا نروید ، هرچه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد ، باغبان و رهگذاری نیست» ، واقعا هم کسی نبود که دو کلام حرف حساب با ما بزند ، اگر برای زندگی، دوست داشتنِ پاییز کافی بود رنگ نارنجی وُ زرد وُ قرمز وُ قرمز پرنگ وُ قرمز پرنگتر کفاف گریه ها و دلتنگیهایمان را میداد ولی آن روز تنها نبضش را در آغوش گرفته بودم ، در جریان خونش قرار گرفتم که مرده بود . نسیم خنکی که مه اوایل جاده چالوس را با خودش میشست و میبرد آنقدر بینمان ماند که آفتاب تیرماه یزد شد ، طوفان و خاک شد و همه چیزم را با خودش به خاک برد.

حالا بیشتر از آنکه فکر کنم که چه چیزی را دوست دارم ، سعی میکنم آن چیزهاییکه دوستشان ندارم را کم کنم ، نه اینکه به چیزهایی که وصل شده ام . وابسته بودم ، نه ! ولی وابستگی را دوست داشتم ، حالا اما هیچ چیز ندارم ، حالا دارم تمام مسیر وابستگی ام را عقب عقب می روم ، آن هم با چشمانی کاملا بسته . می خواهم از غذاهایی که دوست دارم نخورم ، لباس هایی که دوست دارم نپوشم ، جاهایی که دوست دارم نروم ، دوستهایم را نبینم ، می خواهم پاییز نداشته باشم ، سال را از بهار شروع کنم و سه فصل بعد در آخر زمستان تمام کنم ، حساب کردهام رفتنِ او نیمه عمرم میکند ، رفتنِ او پاییز ها را با خودش برد . پاییزها نیمی از عمر من بودند. نیمی که بیشتر عمر من در آن گذشت . من در یک پاییز به دنیا آمدم ، هر پاییز که گذشت بزرگتر شدم ، پاییز را به خاطر حس دوگانه ای که در مرگ و زیبایی داشت دوست داشته ام ، به خاطر همین مرگ و زیبایی عاشقش شده بودم و همهی آنچه بود را یکباره و برای همیشه در یک پاییز از دست دادم ، حجم تنش را زیر صندلی پراید دیدم ، خودم زیباییهای مرده اش را از زیر تریلی تا وسط جاده کشاندم . و همه ی پاییز را را در یک پاییز به خاک سپردم ،« باغ نومیدان ، چشم در راه بهاری نیست» ، به فکر بهار نیستم ولی دارم با خودم فکر می کنم . هربار که پاییز می آید چند خاطره زیر جاروی سوپورها به خش خش می افتند تا فراموششان نکنیم .« جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن .(نیست) پادشاه فصل ها ، پاییز» نیست پادشاه فصل ها ، پاییز ، نیست… .


پ.ن : داستان مربوط به دوست خوبم "اسماعیل شریف نژاد" است.

پ.ن 2: یکی از دلخوشی های من رفتن به جلسه داستان و گوش دادن به داستانهای دوستان بود یکی از این دوستان اسماعیل و من عاشق داستان خونی و شعرخونی هایش با آن صدای خاصش هستم ...(کاش عکسی که باهم در جلسه ی نقد آثار لیلا کردبچه گرفتیم برایم می فرستادی تا اینجا به دوستان نشان می دادم ...)

پ.ن 3: عکس وسط خلاقیت خودم هست و البته چندتا اشکال املایی دیدم اما جرات تصحیح کردنش را نداشتم (شاید نویسنده عمدا این کار را کرده است...)

۸ نجوا موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۰:۲۱
دانشجوی کلاس اول دبستان


دریافت
مدت زمان: 1 دقیقه 34 ثانیه 

پ.ن : توصیه می شود دوستان حتما نگاه کنند

پ.ن 2: با تشکر از رفیق شفیقمان "امین نادی"

۶ نجوا موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۳ ، ۰۶:۲۲
دانشجوی کلاس اول دبستان

۱۸ نجوا موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۱:۰۸
دانشجوی کلاس اول دبستان

سلام

خوبی هم حد و اندازه داره ...

به قول معروف : "خوبی که از حد بگذرد نادان گمان بد کند."

و باید در چشم بعضی ها زل بزنی و با صدای بلند فریاد کنی (نعره بزنی) :

"خودت خواستی ، سگ می شوم..."

پ.ن : مراجعه شود به مطلب " بوی خون می آید"

۵ نجوا موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۳ ، ۰۵:۵۰
دانشجوی کلاس اول دبستان

اهورا نوشته بود :

"بعضی هامون عادت کردیم برای اینکه نشون بدیم قله ایم

کنار خودمون دره بکنیم..."

و برایش نوشتم :

" نیازی نیست که آنها بفهمند قله ایم

نوازش ابرها برایمان کافی است."

به قول عرفا:

تو چه کار پایینی ها داری ؛ بالایی را بچسب !!!!

۱۱ نجوا موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۳ ، ۱۲:۰۶
دانشجوی کلاس اول دبستان

۸ نجوا موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۰۳
دانشجوی کلاس اول دبستان

سلام

روایت اول  ساعت 11 بود تماس گرفتم با زندان یه زندانی گوشی را برداشت گفتم با محمد کار دارم گفت نیست یک ربع دیگه تماس بگیرید .دیدم یه وقتی دارم گفتم بروم گلزار شهدای گمنام، پانزده شهید گمنام در قطعه گلزار شهدای گمنام یزد خاک هستند در کنار 3700 شهید استان یزد و...


روایت دوم  ساعت حدودا 11:20 دقیقه بود تماس گرفتم خود محمد گوشی را برداشت گفت اطلاعات هستم گفت صبر کنم الآن میام اونجا ( چند سوال داشتم که می خواستم ازش بپرسم) ؛ محمد آمد  اطلاعات و گفت :"با حفاظت هماهنگ کردم بیا بریم داخل " موبایل و کیف را تحویل دادم و رفتیم داخل، از همه گروهی آنجا بودند سیاسی ، مالی ، امنیتی ، اجتماعی ، مواد مخدر، قضایی و...  زندان بخشهای زیادی داشت دارالقران ، گلخانه، کتابخانه و...(وقتی به کتابخانه رسیدم هوس کردم زندانی باشم و بشوم مسئول کتابخانه ی زندان ؛ حبس بکشم از جنس کتاب) اما چیزی که ذهن من را مشغول کرد یه محلی بود که دوستم بهش می گفت " سوئیت اعدام" و...


روایت سوم  نزدیک های ساعت 13 بود که از زندان بیرون آمدم گوشی و کیف را تحویل گرفتم دیدم عباس پنج بار تماس گرفته است سریع رفتم به شهرک فنی کنار خلدبرین .عباس را که دیدم تمام خاطرات خدمت برای من تازه شد بعد از نماز جماعت نشستیم با عباس خاطرات خدمت را تکرار کردیم.


روایت چهارم  دلم شهدای گمنام ، حبس و خدمت می خواهد!

 

پ.ن : ما گمنام هستیم و آنها ... خیلی خیلی بی معرفت هستیم نسبت به شهدا...

پ.ن 2: در زندان احساس غربت نکردم زیرا اکثر افراد از جنس خودم بودند و به خاطر یک اشتباه الآن اینجا ...

پ.ن 3: دلم برای میدان شهدای مشهد و امام رضا (ع) تنگ شده است...

پ.ن 4: بعدا نکات بیشتری از این سه ساعت عرض خواهم کرد

۲ نجوا موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۵۲
دانشجوی کلاس اول دبستان

سلام در تاریخ 1393/05/27 دست به یک کار انقلابی زدم

و خودم را به یک " کارشناس ارشد تغذیه" معرفی نمودم

و برنامه ی " ترک" را دریافت نمودم.

 

پ.ن : خوشبختانه وزن خود را به زیر "نود کیلوگرم" رساندم و در برنامه ی بلند مدت "هشتاد و پنج کیلوگرم" را نشانه گرفته ام.

پ.ن 2: یه واقعیت تلخ : این رژیم بیشتر جنبه ی روانی دارد و کلا غذا خوردن با لذت را برای شما "زهر مار" می نماید. مثلا شما نشسته ای دارید "سیب زمینی های ته دیگ" را می خورید یاد گفته ی "کارشناس ارشد تغدیه " می افتید ، این موجب نمی شود دست از خوردن بکشید فقط موجب "زهر مار" شدن غذایتان می شود.

۱۰ نجوا موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۴۳
دانشجوی کلاس اول دبستان

سلام

از اصولی ترین و یا شاید اصلی ترین موضوع در زندگی انسان مشخص کردن "هدف" است و شما می توانید با یک سوال این کار را شروع کنید و از خودتان بپرسید: "هدف من از زندگی چیست؟"

به قول معروف تکلیف خودت را با خودت مشخص کن!

دلیل نمی شود که شما یک هدف داشته باشید اما نباید هدفهایتان با هم در تناقض باشد و البته اگر اهدافتان مکمل یکدیگر باشند چه بهتر...!

مثلا شما به یک وبلاگی سر می زنید برای اینکه متوجه شوید "هدف" از این وبلاگ چیست به غیر از اسم و متن معرفی بالای وبلاگ اصلی ترین چیزی که شما را درباره "اهداف وبلاگ" به صورت جزئی کمک می کند "طبقه بندی موضوعی" است.

"طبقه بندی موضوعی" مرتب شده ای از افکار و اهداف نویسنده ی است که می تواند شما را با نیت نویسنده آشنا سازد و...

پ.ن : شما می روید به یک کتابخانه و می خواهید یک کتاب انتخاب کنید اگر فهرست بندی مرتب و قفسه بندی باشد خیلی خیلی از کارها راحت می شود...

پ.ن 2: البته بسیار از مردم "مرد روزهای سخت" هستند و چه کار کنیم که "نرود میخ آهنین در سنگ"

۶ نجوا موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۴۴
دانشجوی کلاس اول دبستان

سلام

خدمت مقدس سربازی که بودیم فرمانده برای توجیه بعضی از اقدامتش شعر زیر را می خواند:

 

ترحم بر پلنگ تیز دندان

ستم کاری بود بر گوسفندان

فرمانده = ا:

من  :( =

گوسفند  :) =

پلنگ تیز دندان = (&


برگرفته از "ترحم"

۱ نجوا موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۰۲
دانشجوی کلاس اول دبستان

سلام

دیروز تهران بودم برای ارائه پروژه کسری خدمت و گرفتن اطلاعات مربوط به پایان نامه ام و از همه مهم تر یه سری به یکی از دوستانم زدم ودرباره " تئوری آشوب" و " اثر پروانه ای" صحبت کردیم که البته آخر کاریش به بحث و جدل علمی تبدیل شده بود. در بین صحبت هامون "معبود" یه حرفی زد که خیلی به دلم نشست  گفت:

"تئوری آشوب دلیلی بر اثبات وجود خداست" دیدیم آقا راست میگه  "تئوری آشوب" در اصل همان "برهان نظم " هست.

یکی دیگه از دوستان (همان کسی که از من و معبود عکس یادگاری گرفتند) درباره اثر پروانه ای گفتند:

"ما باید همه ی کارمون را درست و با عقل انجام بدیم و بعدش توکل ...توکل ... و توکل"

پ.ن : ایشون دوست قدیمی ما نیستند اما وقتی کنارش می نشینم حس نشستن در کنار یه دوست قدیمی بهم دست می ده !

پ.ن 2: مجددا از همین جا و بدینوسیله قبولی معبود عزیز را در دکتری مدیریت دانشگاه یزد را بهشون تبریک می گویم.

پ.ن 3: به پیمان عزیز هم که در دکتری دانشگاه سمنان قبول شده تبریک می گویم.

پ.ن 4: به مسعود هم برای قبول شدن در ارشد دانشگاه تهران تبریک می گویم.

پ.ن 5: طی کردن مسیری که دوستان از دیرباز قدم در آن نهاده اند موجب دلگرمی و محکوم به رستگاری می باشد.

پ.ن 6: از معبود مجددا تشکر می کنم که ما را بوسیله دو استکان بزرگچای از خماری در آورد (لازم به ذکر هست که ما یزدی ها یه جورایی معتاد شده ایم به چای... مسئولین رسیدگی کنند خواهشا... معتاد مجرم نیست مریض است...!!!)

 

۶ نجوا موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۱۷
دانشجوی کلاس اول دبستان

سلام

پنجشنبه ساعت 18 مراسم عقد " داداش گلم" هست!

انشالله در سایه ی حضرت بقیه الله العظم(عج) خوشبخت شوند

۱۰ نجوا موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۱۹
دانشجوی کلاس اول دبستان

۰ نجوا موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۲۳
دانشجوی کلاس اول دبستان


سلام

امروز(23/05) تولد افراد زیادیه

یکیش داداش خودم

تولدت مبارک داداشی

۲ نجوا موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۳ ، ۰۷:۳۴
دانشجوی کلاس اول دبستان

سلام

یادتون هست چند وقت پیش گفتم 

یکی از پسر دایی هام با یکی دیگه از دختر دایی هام ازدواج کردن؟

دیشب اومدن و کارت جشن عروسیشون را آوردند

متن کارت خیلی خیلی بهم چسبید گفتم شما هم بی نصیب نمونید


۳ نجوا موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۳ ، ۰۸:۴۰
دانشجوی کلاس اول دبستان

سلام

یه خبر خوب

بالاخره پسر یکی از دایی های  ما با دختر اون یکی از دایی های ما ازدواج کردند.

امیدوارم همیشه ی عمر خوشبخت باشند.

پ.ن: عکس بیشتر شبیه "بابا لنگ دراز" و "جودی" میده (سخت نگیرید دیگه...!)

پ.ن2:  از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند *** سخت دل‌بسته‌ی این ایل و تبارم چه کنم؟

۸ نجوا موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۵۳
دانشجوی کلاس اول دبستان

برای خوشبخت بودن، فرش قرمز لازم نیست.

دفتری پر از ورق، نمره بیست، یا اسکناس های دویست، لازم نیست.

لباس زربفت، لازم نیست.

به خداقسم لازم نیست!

نیازی به فریاد حوادث نیست.

موسیقی باران، برای دلخوشی کافیست.

سلامی به پدر، نگاهی به خواهر کافیست.

برای خوشبخت بودن، آغوش گرم یک مادر کافیست.

سواری روی موج خیال، نشستن کنار یادگاریها، رفتن میان خاطره ها کافیست.

برای خوشبخت بودن، یک احساس کوچک خوشبختی کافیست...!

نیست؟!



برگرفته از : ahoora.blog.ir

۱ نجوا موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۳ ، ۰۸:۲۰
دانشجوی کلاس اول دبستان

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

 

سخت دل‌بسته‌ی این ایل و تبارم چه کنم؟

۱ نجوا موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۳ ، ۱۷:۲۶
دانشجوی کلاس اول دبستان

امروز هیچ وقت یادم نمی رود

1393/04/14

مصادف با 7 رمضان 1435

۴ نجوا موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۳ ، ۱۹:۱۸
دانشجوی کلاس اول دبستان

سلام

 

بر سر سفره ی من

همه از بوی تو ، عطر

همه از عطر تو ، طرح

همه از طرح  تو ، نقش

همه از نقش تو ، نام

می نوشم همه از چشم تو، آب

می خورم همه از فکر تو ، حرف

بر سر سفره ی من هست خدا

خدایی از جنس تو ، من

************

پ.ن: شاعر نبودم، نیستم، اما شاید بشوم...

۴ نجوا موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۳ ، ۲۰:۰۶
دانشجوی کلاس اول دبستان

سلام

بعضی از حرفها را نباید هرگز بگویی

به خاطر بغضی که در گلو داری

یا به خاطر بغضی که از شنیدن

حرفهای تو در گلو شکل می گیرد

اما اینها دلیل نمی شود که نگویی

" من" با "نوشتن" فریاد خواهم زد...

پس " تو" گوش نوشتاریت را تقویت کن

تا فریادهایم را بشنوی...

"زمزمه" هایت را دوست دارم

درست است که گوش سنگینی دارم

اما " زمزمه" هایت را با گوش جان می شنوم

شاید بپذیرم و شاید ...

اما به "تو" قول می دهم که 

خوب بشنوم...

۲ نجوا موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۴۴
دانشجوی کلاس اول دبستان

 

یا علی (ع) گفتیم

 

 

و عشق آغاز شد

دریافت
حجم: 19.6 کیلوبایت

 

 

 

۲ نجوا موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۳ ، ۲۲:۳۲
دانشجوی کلاس اول دبستان

دوست گرامی سلام

  مدت زمانی است که مجددا شروع به نوشتن کرده ام

هرچند خوب می دانم که این جامه در قاموس من نمی گنجد

 اما چه باید کرد که دل است و هزار آرزو...

خواهشمند است اندکی از وقت ارزشمندتان را در اختیار من قرار داده

 و ضمن مطالعه دلنوشته های من ،

نظرات ارزشمند خود را برای بیان نمایید.

شما می توانید با کلیک بر روی لینک زیر بروز رسانی های

 وبسایت "martt.ir "  را در ایمیل خود مشاهده نمایید.

 

http://feedburner.google.com/fb/a/mailverify?uri=martt/rss&loc=en_US


با تشکر و احترام

محمد علی رنجبر طزنجی

۱ نجوا موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۴۳
دانشجوی کلاس اول دبستان