بالا تر از سیاهی هم رنگی هست....
سایت یزد فردا:
پسرخاله ام یک خونچه آورد..
با هم توافق کرده بودند در شناسنامه من دست ببرند و هفت سال به سنم اضافه کردند کدخدا متوجه شد و به پدرم گفت خودت هنوز نه سال بیشتر نیست که ازدواج کردی چگونه دخترت شونزده سالشه!؟! و بابام و شوهرم را انداختن زندون .
خاطره ایی از بی بی – 85 ساله
اون زمان ها بدبختی بود!
پسرخاله ام یک خونچه* آورد خانه ی ما!
خاستگاری(خواستگاری!!) کردند و من را به عقد علی شعبون در آوردند .
علی زنش مرده بود.
بعد از ازدواج من باید کار شهربافی زن قبلی را رو* می بردم .
یک هفته زندگی ام بیشتر دوام نداشت و شوهرم سرناسازگاری در آورد و رفت کربلا .
هنگامی که برگشت هیچ ارتباطی با هم نداشتیم .
از شوهرم خیلی میترسیدم .
صدای پاش که می آمد فرار می کردم و پشت کار شهربافی* می رفتم . شهربافی از نوع شلوار مستریزه* می بافتیم.
شوهرم عاشق دختر دیگه ایی شده بود ...
شبها خانه نمی آمد ،
من هم به تنهایی ماسوره ور می کردم تا او می آمد .
پدر دختره می گفت فاطمه را طلاق بده تا من دختر به تو بدهم .
فاطمه خانم با چهره ایی نگران و پر از نفرت ادامه داد :
یک روز همین دختر به خانه ما آمد من هم اخم و تخم کرده بودم ..... دختره با شوهرم رفتند ناهار بخورند به من هم گفتند بیا و من نرفتم شوهرم آمد و مرا به باد کتک گرفت من هم گرختم* و جِسَم* تو درخت و جِسَم رو دیوار و خودم رو انداختم توی خونه ی حاجی حسین حاجی باقل* و رفتم که رفتم...
یک سال شد ! شوهرم دوباره دوماد شد اما نه با این دختر با یک دختر دیگری ...
شوهر دامادم پول مهریه ام را هم داد .هزار تومان به من داد و طلاقم داد اما من از او یک پسر حامله بودم و خودم به تنهایی با مادر و پدرم این پسر را بدنیا آوردم و بزرگ کردم ...
بی بی بعد از چند سال دوباره ازدواج می کنه . شوهر دومش مرد خوبی بوده و از او نیز یک پسر دارد .....
واژه نامه :
خونچه : پیشکش، هدیه
شهربافی : پارچه بافی
مستریزه : نوعی پارچه مشکی که از آن برای دوخت شلوار از آن استفاده می شده است
رو بردم : از ریشه ی رونده ، برو ، به معنی پیش بردن به جلو بردن
گرختم : گریختن ، فرار کردن
جِسَم : از جستن به معنی گُریختن و دَر رَفتن
باقل : باقر که باقل تلفظ می شود
دوماد : داماد ، در اینجا به معنی ازدوج کردن
________________________________________
ماجرای ازدواج بی بی س.خ:
اون زمونی که من آروس شدم رسم و رسوم فرقش با الان از هفت طبقه آسمون تا هفت طبقه ی زمین بود.
نُه (9) ساله بودم که پدرم منو به عقد یک مرد سی پنج ساله در آورد.
با هم توافق کرده بودند در شناسنامه من دست ببرند و هفت سال به سنم اضافه کردند کدخدا متوجه شد و به پدرم گفت خودت هنوز نه سال بیشتر نیست که ازدواج کردی چگونه دخترت شونزده سالشه!؟! و بابام و شوهرم را انداختن زندون .
آخرش هم منو عآروس کردن ،
روز عقدم مادرم اومد منو از خاب بیدار کردو بهم گفت سروصدا نکن خاهر کوچیکت از خاب بیدار نشه و بعد یه لباس قشنگ تنم کرد و منم بازبون بچگی پرسیدم ننه چرا لباس جوهون و قشنگ برم میکنی؟ بهم گفت: نه نه پایین روضه هست و مهمون ها از شهرستان اومدند و باید لباس خوب برت کنی . یک آخوند هم پایین هست اومده قرآن بخونه و بعد که قرآن خوندنش تموم شد بگو بله ، بعد من رو نشوندن سر سفره و موقع بله گفتن که رسید یکی میگفت بگو بله و یکی میگفت نه نگی ها و بعد هم رفتیم خونه داماد . بعد شام کم کم همه رفتند و من رو کردند توی یه اتاق و در رو به رویم بستن و منم تا صبح پشت در بسته گریه کردم . همسایه ها می اومدن در خونه و میگفتن گریه نکن اینجا خونه ی شوهرته .
مادرم میومد میگفت هر چی میخای بهت میدم فقط گریه نکن و برام دو تا گوسفند با مرغ آورد چون میدونست دوستشون دارم . اینجوری میخاست منو سرگرم کنه . خاهرهام هم زود ازدواج کردن ، یکی دوازده سالگی و یکی هم سیزده سالگی .
توی زمونه ی ما اگر دختری هجده سالش میشد ازدواج نکرده بود می گفتن پیر شده .
دو فرزندم دو دختر و یک پسر همه ی دارایی من رو گرفتن و از روزگار چیزی ندارم . به من سر نمیزنن حالا باید برای مال و اموالم به دادگاه برم ...
________________________________________
دوازده سالم بود که ازدواج کردم .
یه زمانی نزدیک بود دخترم تصادف کنه و از آنزمان بیمار شدم!
شوهرم می گفت من زن جوان گرفتم اگه بخاهی اینطوری مریض باشی میرم زن دیگه ایی می گیرم !
یه شب نماز شب خوندم و یه ظرف آب ریختم در خونه و گفتم یا امام زمان یا شفای من رو بده یا شفای من رو بده! دیگه از این وضع خسته شدم ، و بعد رفتم تو خونه روم رو کردم به سمت امام رضا و گفتم یا ضامن آهو همونجوری که ضامن آهو شدی ضامن منم بشو و گرفتم خوابیدم. خواب دیدم یکی از سیدهای محلمون مرده و اهالی محل خونه به خونه در میزنند و همه را برای نماز بیدار می کردند یک دفعه دیدم همون سید با کفن وارد خونه ی من شد و روبرو قبله نشست و شوهرم هم رو بر امام رضا یه سید دیگه هم وارد خونه شد شیر آب تو باغچه باز بود سید دست و صورتش را شست و گفت به مهمونت بگو بیاد باید بریم گفتم شما هم بیایین تو و بعد رفتم تو اشپزخونه تا چای بیارم وقتی برگشم هیچکش نبود هنگامی که از خواب بیدار شدم شفا پیدا کرده بودم از اونوقت تصمیم گرفتم که همیشه تو خونم دعا بخونم.
________________________________________
وسط بیابون شوهرم یه چاه اجاره کرده بود . با خشت و گل یه اتاق درست کرده بود و سقف اون اتاق هم با شاخ و برگ درخت پوشیده شده بود .
خشت و گل ها هنوز خشک نبود و باغ شده بود تا پس از یه زمانی شاخ و برگ ها سبز شوند!
اتاقمون در نداشت و شبها یه بشکه می گذاشت دم اتاق که حیوانی داخل نشود . لباسهایم رو روی شاخ وبرگهای سقف آویزون می کردم . یکی بچه ی یک و نیم ساله داشتم و یک دختر 6ماهه . دخترم مریض شد و من 8 ساعت نشستم روی یه موتور گازی تا برم دکتر . وقتی رسیدم دکتر نبود و هنوز از موتور پایین نیامده بودم مجبور شدم دوباره برگردم . تنم روی موتور خشک شده بود. رسیدم خونه به شوهرم گفتم بچم داره میمیره اونم گفت مرد که مرد بعد عود چراغی که توی اتاق بود را برداشت و رفت کمک تراکتوری که داشت زمین را شخم میزد حتا یه چراغ نداشتم ببینم دخترم در چه حالی است . یه شاگرد داشتم پونزده شونزده ساله بود با دوچرخه میومد ومیرفت . مادر شاگردمون مهدی 2عدد سنگ داده بود به پسرش و گفته بود خیسش کنیم و به هم بمالیم و بعد کف آن را روبروی لب دخترم بمالم و اینطوری دوایی بچه ام کرده بود . 3 ساعت بعد ساعت دوازده شب بچم مرد و با اشک، چشمهاش را روی هم گذاشتم و فکش را که باز شده بود را بستم و پاهاش را با یه نخ بستم و روش یه پاراچه کشیدم . وقتی باباش اومد گفتم دخترم مرد ، گفت مرد که مرد ! حتا رویش را هم کنار نزد ، شاگردمون مهدیگفت بچه را بگذار داخل یه کارتن و رویش را با یه پارچه بپوشون و به تراکتوری نگو بچه مرده و یه قرص صابون بگذار توی کارتن وقتی مهدی رفت نشست روی تراکتور و جعبه را گذاشتم روی تراکتور و به مهدی گفتم شکستنی هست حواست باشه چون اگه شوفرتراکتور میفهمید بچه را نمیبرد، بعد از رفتن بچه رفتم توی اتاق و شروع کردم به گریه کردن . شوهرم به جای اینکه درمون دردم باشه دردی بودروی همه ی دردهام . گرفت من رو زد که چرا گریه میکنم و گرفت خابید .
چند دقیقه بیشتر از خابیدنش نگذشته بود که با فریاد از خاب پرید ، پرسیدم چی شد؟ گفت خاب دیدم انگشتم را گذاشتن داخل آتیش و دارن میسوزونن ، هنوزم داره میسوزه . چند روز از مهدی پرسیدم بچه را بردی پیش مادرت تا بشوره یا نه، گفت نه! من مرده را که نمی برم خونه . گذاشتمش دم مرده شور خونه که صبح مادرم بشورتش ، نمیدونم چه به سر بچم اومد، خاکش کردند یا سگها تیکه تیکش کردند، روز سوم که شد گفتی خورده برنج بده مهدی ببره خونشون ،شیر برنج درست کنه و بده به مردم . فقط همین قدریاد بچش کرد و بس.
یکی دختر هم داشتم 14سالش که بود عروسش کردم شش ماهه حامله بود که شوهرش رفت جبهه و دیگه بر نگشت و 15سال بعد استخوان های شوهرش را آوردند دخترش 3ماه بعد از رفتن باباش به دنیا اومد . پنج جا برای دامادم مراسم گذاشتن هیچ کدوم را هم شوهرم نیومد .
________________________________________
ماجرای ازدواج من از این قرار است که یک خانمی به خونه ی خاله ی من رفته بود و قصد داشت که یک دختر از یک خانواده بگیرد و یک دختر به آن خانواده بدهد(بده بستون) خاله ی من هم نشانه ی خانه ما را می دهد که هم برادرم مجرد بود و هم من .
برای صداق طی کردن برادرم به همراه پدرم به خانه ی آنها رفتند و زمانیکه از آنجا برگشتند مادرم از پدرم پرسید چقدر شد؟ پدرم گفت: پنج هزار تومان صداق طی کردند و هزاروپونصدتومان آن را نقد دادند که برای عروس خرید کنیم . شب بود چراغ ها خاموش و من هم زیر لحاف بودم و همه ی حرفهای پدر و مادرم را می شنیدم و تنم میلرزید .
دعا می کردم که مبادا چراغ روشن کنند و متوجه شوند که من میلرزم .
در خرید برایم ( صابون، سفیداب، تشت حموم ، تو تشتی، آیینه، صندوق ، حوله، گلدون، جای سفیداب، نکن برای جلوگیری از پینه شدن پاهام بعد حموم ، سه عدد النگو که شد نود تومن ، یکی سینه ریز که پونزده تا دونه داشت و صد تومن پولش شد و دو عدد انگشتر که زمون رونما دادن هر تکه را یکی از افراد خونواده ی شوهرم به من دادند و در اتاق قالی بافی اصلاحم کردند و هر کاری که برام کردند برای خاهر شوهرم هم می کردند و حتا روز جشنمون هم یکی بود و برای زندگی به یکی از اتاق های کوچک مادر شوهرم رفتیم و شروع کردیم به زندگی . هنگامی که کنار شوهرم مینشستم مادر شوهرم با اخم بهم میفهموند که بلند شوم و میگفت جلوی بچه های کوچک نباید این کارها را بکنم .________________________________________
معصومه خانم ؛
در خرید برایم دو تا کله قند و گیوه و حوله و پیش لونگ و سرخطیفه ( برای خشک کردن موهای سر) و یک جعبه شیرینی حاج خلیفه خریدند . چیزی که در آن قدیم ها خرید میشد خیلی قدرش ر میدونستیم و خیلی استفاده ازش می کردیم . یادم میآد مادرم برایم یکی لباس خرید و من آن را در هفت عید پوشیدم . مثل امروز نبود که کیسه کیسه رخت و لباس کهنه کنیم بگذاریم سر کوچه.
پس از همه ی اینها چیزهایی که خریده بودند نقل و صندوق را خونچه گرفتن و بعد توی خونه ی ما آوردن یعنی خریدها را دخل سینی های مسی قرار میدادند و روی آنها را با پارچه های زیبایی میپوشاندند و بر روی سر مردها قرار میدادند و به خانه ی ما می آوردند و بعد اینکه سینی ها خالی شد مادرم به داخل هر یکی از سینی ها پارچه ایی قرار داد . نصف خانه صداقم بود . زمون ما طلا به اندازه ی امروز برای صداق اهمیت نداشت . مادر شوهرم عمم بود . با هم میپختیم و میساختیم . با هم خوب و خوش زندگی می کردیم نه مثل اخلاق بعضی جوون های حالایی.
جهیزیه ها هم مس بود و کباره و قاشق های چوبی که مادرمون همراهمون می کرد و زندگی خوب و خوش و آرومی داشتیم. پس از یک هفته خانواده ی داماد همراه با خانواده ی عروس به هزینه ی داماد به حمام میرفتند . یعنی همه ی خرج آن حمام بر عهده ی داماد بود و به اصطلاح قدیم (طلبون ) گفته میشد که به معنای دعوت به حمام بود و حتا هزینه ی صابون ، حنا، سفیداب، بر عهده ی دوماد بود و بعد حموم ناهار خونه ی دوماد دعوت بودیم . آبگوشت می پختند و با ماست و سبزی خوردن به خوبی و قشنگی دور سفره مینشستند و ناهار میخوردند نه مثل امروزی ها که میخورند و دیگه از جاشون تکون نمیخورن.
________________________________________
آ بی بی
خاله ی شوهرم برای خاستگاری به خانه ی ما آمد .مادرم هم مریض بود و در بیمارستان بستری بود مادرم به این وصلت راضی نبود و میگفت من دختر نمیدم ، خاله ام به همراه عمه ام این عروسی را جور کردند و آقا رجب شد شوهر من ...
برایم خونچه ایی آوردند بیا و ببین دو عدد کفش مخمل یکی سبز و یکی قرمز ، دوقرص صابون ، دوکله قند ، هل ، دارچین ...
روزی که عقدم کردند گذاشتندم روی لحاف گوشه ی پشت بام مردم هم میآمدند تا عاروس را ببینند . بعد از چهل روز هیچ کس حریفم نمیشد با شوهرم دست بدم و اذیَتِش می کردم مادرم می گفت : داماد بی عُرضه است! باید چرخ نخ ریسی بذارم جلوی دوماتم تا نخ بریسد !
عاروس شدم به خوبی و خوشی و از روستای گل افشار به مهریز آمدم . دختر که بودم میرفتم کوه ، دشت، و صحرا برای خودم آواز میخوندم . صدام توی کوه و دشت میپیچید، ده تا مرد را حریف بودم . همه ی مردها میدونستند علی آباد دهی نیست !
سیزده شکم زاییدم ! دو دفعه دوقلو به دنیا آوردم، زمانی که ازدواج کردم هجده سالم بود ...
________________________________________
حسین اقا
توی زمونه ی ما خیلی کم عشق و عاشقی بود . زمونه طوری بود که هم دخترها زود عاروس میشدند هم پسرها . دخترهای امروز خونه میخان ماشین میخان . من وقتی دوماد شدم هیچی نداشتم . پدرم هم کمکم نکرد . خودم یه دختری را میخاستم و میخاستیم بریم خاستگاری اما قسمت نشد .
مادر زنم یه نفر فرستاد خانه ی ما که بیایید دختر من را بگیرید . دخترش خاستگار داشت از پشت کوه. اما دلش نمی خاست دخترش را به اونها بده .
پیغوم فرستاد که شما که میخاهید پسر دوماد کنید بیایید دختر ما را بگیرید . بابام نمی خاست من را دوماد کنه چون شاگرد بی مزد و مواجب داشت می گفت نمی خام پسر دوماد کنم ولی من بیست و هفت سالم بود و دویست تومن پول دور از دست بابام جمع کرده بودم . گفتم من میخام دوماد بشم . گفت پول داری ، گفتم بله گفت خوب حالا که داری بسم ا... .
رفتیم با هم دویست تومن خرید کردیم .
هل ، دارچین ، زنجبیل، چای خریدیم و خونچه چیندیم . پدر زنم مشتی بود و وضعش از ما بهتر بود . او پسر عموی پدرم بود . شبی که زنم را عقد کردم اول مادرزنم میگفت حسین آقا همون جا بمونه شوهر من هم که معامله گره ، دوماه فارسه دو ماه اینجا . و بعد یک دفعه نمیدونم چی شد که نظرش عوض شد گفت نه ما هم رفتیم خونه ی خودمون و سه روز نکشید که خونه اجاره کردیم و زنم را بردم خونه . بعد دو سال با یه بچه رفتیم قزوین و کشاورزی کردیم و بعد چهارده سال دوباره برگشتیم مهریز .
دختری که در آن زمان میخاستم عاروس شد . الان هم زاهدان زندگی می کنه ...
دامادم مشتی تر از ماست . زمان ما پسری معتاد نبود . اهل کار وز ندگی بودو شب که میشد ده من جو و گندم به خانه می آورد . میگفتند جوان خوبی هست و میخاستند به او دختر بدهند . از زمانی که داماد شدم روز به روزم بهتر شد ، جوان های امروزی هم همه دنبال کار و اداره هستند . اگر همه بروند اداره کار کنند پس کی باید زحمت بکشه؟؟؟
________________________________________
کلید واژه ها: برداشتن چادر – شبِ، چادر شب بری – نقل – کوچه بندون
از مهریز آمدند برای خاستگاریم .
یتیم بودم ، ما یزد زندگی می کردیم . چادرم را از سرم برداشتند ببینند مو دارم یا نه! فردای آن روز هم آمدند برای خرید . من را برای خرید نبردند و خودشان برایم خرید کردند .دو عدد کفش خریدند ، کفشم پسندم نبود ولی نخاستم حرفی بزنم . دو یا سه روز بعد هم آمدند برای عقد . ده تا بیست نفر از فامیلهای دوماد پذیرایی می کردند . شربت و شیرینی میدادند . یک شب هم خونواده ی داماد چادر شب می آوردند خانه ی عروس و آن شب شب چادر شب بری نام داشت. نقل دانه درشت شش یا هفت کیلو مثل برج در سینی میچیدند و هر کس داشت بیشتر میچید و بین همسایه ها به عنوان شیرینی پخش می کرد .
زمانی که میخاستند عاروس را از کوچه و محله خودش به محله شوهر ببرند دو نفر طناب میبستند دوطرف کوچه و نمی گذاشتند عاروس را از کوچه ببرند تا به آنها قند بدهند .
________________________________________
ربابه خانم
پسر خاله ی شوهرم همسایه ما بودند(ایشون برای احترام به همسرشون فعل ها را به صورت جمع میگفتند) . سید علی آقای شوهر ما هم تهران کار میکردند و توی فدراسیون دوچرخه سواری بودند . زن خوب و قشنگ و روباز یزدی میخاستند ، یه نفر هم ما را معرفی میکند و میگوید اگر دخترشون را به شما بدهند خیلی خوبه . بعد خاستگاری پدر و مادرم به خاطر اینکه سید بودند قبول کردند . سه روز بعد از مراسم خاستگاری برای بله برون تشریف آوردند . پنج هزار تومان صداق کردند و دو و پونصد تومان ان را نقدی دادند و با آن خرید بازار کردند . من توی خرید نبودم چون رسم نبود عروس هم باهاشون بره . خرید برایم توپ طلای مروارید ، انگشتر مروارید ، گوشباره ی سه طبقه خریدند ، آیینه ، قرآن ، چمدان ، و چیزهای دیگه ایی که رسم بود را خریداری کردند ، لباس دو عدد یکی سبز و برای شب عقد و یکی سفید برای شب بعد عقد و فردای روز خرید هم سفره سبز پهن کردند . نان خشک ، سبزی ، قرآن ، آیینه ، و نقل گذاشتند سر سفره و عقدم کردند و بعد عقد آرایشگر آوردند اسلاح کردند( شایدم اصلاح کردند ) و بعد هم ما را بردند در حجله یک سینی مرغ آب پز به همراه پلو آوردند داخل حجله برای شام ... خیلی خوشمزه بود ... و به همه ی میهمان ها که از مهریز امده بودند شام دادند . شام را از کافه عباس باشی نزدیک صفاییه سفارش داده بودند . چند نفر شیرینی بُر برای بُرش شیرینی آورده بودند.
شیرینی ها از شیرینی سازی حاجی خلیفه سفارش داده شده بودند .
بعد از مراسم چند روز بعد همراه با پدر و مادرم آمدیم مهریز و همه ی فامیل برای دیدن عروس آمده بودند . هیچ کس هیچی به عنوان هدیه نیاورده بود . دریغ از یک چوبه کبریت . بعد از این مراسم به همراه پدر و مادر و سید علی آقا و خاهر شوهر کوچیکم به تهران رفتم . شوهرم آنجا اتاق مجردی داشت .
چند روزی را در خانه ی سید علی آقا گذراندیم تا سید علی آقا یک خانه اجاره کرد . ماهی بیست تامن و پدر و مادرم هم جهیزیه را آماده کردند و شش سال در تهران زندگی کردیم . بعد از شش سال به یزد برگشتیم و خانه ی یکی از اقوام به صورت رایگان زندگی کردیم و چند وقتی هم خانه ی حاجی خاله به صورت رایگان زندگی کردیم . شوهرم زمینی که ارث رسیده بود به مادرش را به مبلغ شش هزار تومان خرید و پدرم آن را تعمیر کرد برق کشی کرد و تعمیرات دیگری را بر روی آن زمین انجام داد و من سی وشش سال آنجا زندگی کردم . نزدیک صدو سی تخته قالی بافتم و سه تخته از آن قالی ها را وقف مسجد کردم . با همین قالی ها ماشین خریدیم و سرویس فیروزه برای خودم خریدم .از زندگی و شوهرم راضی هستم . چهارده سالم بود که به عقد سید علی آقا در آمدم . قبل از عقد سید علی آقا را ندیده بودم . وقتی که دیدمشون مورد پسندم بود . خوش قد و بالا، موهای بور ، چشمهای رنگی و الحمدولله از زندگیم راضی هستم.
من آتیش گرفتم برای گیس سپید های بالا...
اینها مصاحبه های کارخودتان هست؟
این مادربزرگ ها همسایه ن؟آشنان؟بمیرم براشون
--
مادربزرگ و خاله بزرگ خودمم ماجراهای مشابهی دارند..وقتی تعریف می کردند هردو گریه میکردیم
خدا به همشان اجر صبرشان را هم نشینی حضرت مادر(سلام الله علیها) عطا کند ان شالله