قسمتی از داستان "هارمونی"
قسمتی از داستان "هارمونی" :
سعید که هست از تو هم بهتره ... قد بلندتر ، پولدارتر و از همه مهتر استاده ، همه ی دخترای دانشگاه آرزو دارند باهاش ازدواج کنند اما دکتر خودش بهم گفت که اگه باهام ازدواج نمی کردی و جواب رد بهم می دادی می رفتم خودم را می کشتم اما تو بی معرفت رفتی با اون دختره چشم آبی ازدواج کردی... سعید هم چشماش آبیه نه سبزه... نه ... نه ... آبیه... .
لعنت به تو ..لعنت به دختره ... لعنت به خودم ... لعنت به سعید ..اما چرا سعید ؟ بیچاره از چیزی خبر نداره ، دیونه رفته بود صد شاخه گل رز سفید برای تولدم خریده بود وقتی پستچی اومد و جعبه را باز کردم اندازه همون صد تا گل رز جیغ زدم مامانم میگه دکتر دیونه هست تو رو هم داره دیونه میکنه من هم به مامانم میگه دکتر دیونه نیست دکتر عاشقه.