"ساعت صفر"(اولین و همیشگی ترین تکرار دوست داشتنی این خسته ی تنها)
"ساعت صفر"
نگاهی به ساعت انداخت ساعت نه را نشان می داد ، تصمیمش را گرفته و همه چیز را آماده کرده بود. درب اتاقش را قفل کرده و آرام روی تخت نشسته بود.
ساعت نه و نیم را نشان می داد
داشت شروع می شد، بدنش مورمور می کرد، عضله هایش آرام آرام شل می شدند ، با هر دو دست بازوی های مخالفش را می گرفت و شروع به ماساژ دادن آنها می کرد.
ساعت ده را نشان می داد
سردرد رهایش نمی کرد انگار پتکی را برداشته اند و بر سر او می کوبند، خستگی تمام بدنش را فرا گرفته بود، صبرش داشت تمام می شد دیگر طاقت نداشت ، نگاهی به زیر تخت انداخت دستش را جلو برد اما هنوز وقتش نشده بود.
ساعت ده و نیم را نشان می داد
درد تمام بدنش را گرفته بود تا انتهای استخوانهایش نفوذ کرده بود، سردردهایش به اوج خود رسیده بودند و چشمهایش سیاهی می رفت، از تخت پایین آمد سرش را روی زمین گذاشت و به کیف نگاهی انداخت.
کیف را به سمت خود کشید و در آن را باز کرد تکه پارچه ای با گلهای ریز قرمز را بیرون آورد ، به آن نگاهی انداخت ، به یاد تصمیمش افتاد ، پارچه را دستهایش فشرد و کیف را با تمام قدرتش به گوشه ای از اتاق پرت کرد.
ساعت یازده را نشان می داد
اتاق دور سرش می چرخید به سختی نفس می کشید دیگر مرگ خود را آرزو می کرد، بدنش داشت منفجر می شد در آن لحظه فقط یک چیز نظر او را به خود جلب می کرد...
" کیف"
...کشان کشان خود را به آن رساند دستمال گلدار قرمز را با دست راستش دور بازوی چپش پیچید یک سر آن را با دندان و سر دیگرش را با دست راستش کشید و یک گره محکم زد . سرنگ را بیرون آورد و ته آن را کمی فشار داد، قطره ها مانند آبی که از فواره بیرون می ریزد از سر سرنگ به بیرون پرتاب می شدند.
نگاهی به دستمال گلدار و رگهای بیرون زده انداخت ، اشک چشمانش را گرفت و آرام زیر لب گفت: "مریم چرا..."
ساعت یازده و نیم را نشان می داد
دیگر بدنش مورمور نمی شد ، احساس درد نمی کرد، اتاق دور سرش نمی چرخیدو نفس هایش معمولی بودند...
سرنگ را در کیفش گذاشت ، پارچه قرمز را باز کرد و به آن نگاهی انداخت کمی در گلهای ریز آن دقیق شد ، به یاد تصمیمش افتاد نگاهی به ساعتش انداخت ، آرام گریست...
ساعت دوازده شب ، ساعت صفر
مواظب خودتون باشید...