روایت اول : "خواب های با تو بودن"
گرمی نفس هایش را حس می کنم بوی خوبی می دهد چشمانم را که باز می کنم چشمانش را جلوی خودم می بینم که هر لحظه به من نزدیک تر می شود تا می آیم چیزی بگویم انگشتش را روی لب هایم می گذارد، گرم می شوم و تمام عضلات بدنم شل می شود و شروع می کند به گر گرفتن، چشمانم را می بندم ، آرام آرام در گوشم چیزی را زمزمه می کند:
- چرا با دست کثیفت گوشی تلفن را برداشتی؟
- چی داری می گی مریم؟ کدوم گوشی؟
- ببین !... هنوز هم بوی شیر می دهد!
تمام بدنم یخ می کند چشمانم را باز می کنم ، الهه آرام کنارم خوابیده ... چشمهایش بسته است روی صورتش دست می کشم ... سرد است... تکانش می دهم...
- الهه.... الهه ....
با حالتی بهت زده چشمانش را باز می کند دستهایم را می گیرد...
- الهه... خواب دیدم تو...
- تو خوبی امین؟
- خوبم... خوبم... خدا را شکر...
روایت دوم : " به چه زبانی بگویم : فقط خودت را می خواهم"
- قراره کی با هم ازدواج کنیم؟
- مگه الآن باهم ازدواج نکردیم؟
- دائمی
- چه فرقی می کنه؟
- خیلی فرق داره ، خودت بهتر می دونی
- پدر و مادر من می دونند، پدر و مادر توهم می دونند ، تو خونه ای با هم زندگی می کنیم که سندش را به اسم تو کرده ام ماشین هم همینطور.... همه چیز زندگی من برای تو هست..
- امین... من هیچ چیزی از زندگی تو نمی خوام...
- می دونم اما یادت نیست از اول یه قرارهایی با هم گذاشتیم...
- تو گفتی هر وقت وقتش برسه...
- هنوز نرسیده یه ذره دیگه به من مهلت بده الهه ی من..
- تو مگه من را دوست نداری؟
- یه ذره دیگه تحمل کن عزیزم ... خیلی دارم سعی می کنم.
روایت سوم : " دست های کثیف"
خودم را به آشپزخانه می رسانم... نگاهی به گاز می اندازم و سریع شعله ی ظرف شیر را خاموش می کنم اما شیر جوش آمده و تمام گاز را کثیف کرده است.
دستمال را بر می دارم و شروع به تمیز کردن شیر می کنم تلفن زنگ می خورد و من همینطور که به گاز ترموکوپل دار بدو بیراه می گویم به سمت تلفن می روم به دستهایم نگاه می کنم و یاد مریم می افتم که اگر الآن خانه بود و می دید من با دست های کثیفم می خواهم نزدیک گوشی تلفن شوم سر و صدایی راه می انداخت که نگو...
حسی درونم شروع به جوشش می کند و با خودم می گویم:
" مریم ! این بار می خواهم در نبودنت کمی اذیتت کنم، نیستی ببینی که دارم با دست های کثیفم که بوی شیر هم می دهد تلفن را جواب می دهم"
- سلام بفرمایید
- شما نسبتی با خانم مریم توکلی دارید؟
- بله ، من شوهرشون هستم امرتون؟
- از پزشکی قانونی مزاحمتون می شوم ...
روایت چهارم : " وقتش رسید ! "
حوادث دیشب را مرور می کنیم و اینکه چرا من به یک زن مرده حسودی می کنم ... شیر را از داخل یخچال بیرون می آورم و داخل ظرف کوچکی می ریزم و آن را بر روی گاز می گذارم و شعله را زیاد می کنم تا شیر سریع جوش بیاید.
دست به سینه ایستاده ام و به شیر نگاه می کنم و با روح مریم کلنجار می روم که احساس می کنم گرم شده ام دستان امین را حس می کنم که دور تا دور مرا فرا گرفته است گرمی آغوشش موجب می شود تا چشمانم را ببندم و به این فکر کنم که چرا به امین علاقه مند شده ام شاید به این دلیل که ...
شیر جوش آمده و از لبه های ظرف بالا می رود و روی گاز سرازیر می شود خودم را کمی بین دستان امین جابجا می کنم و می گویم:
- امین ... شیر سر رفت...
امین که تازه متوجه سر رفتن شیر شده است حلقه ی دستانش را تنگ تر می کند
- امین شیر سر رفت الآن موقع این کارها نیست!
گرمی نفس هایش را روی پشت گردنم حس می کنم بازو هایم را بیشتر فشار می دهد کم کم درد را احساس می کنم؛ تلفن شروع به زنگ زدن می کند
- امین! شوخی بسه! برو تلفن را جواب بده تا من شیرهای روی گاز را تمیز کنم.
بازوهایم را رها می کند و من را سمت خودش می چرخاند بغلم می کند سخت فشارم می دهد دیگر نمی توانم نفس بکشم گرمی بدنش را کاملا حس می کنم آرام آرام نفس می کشد و بعد مرا از خودش جدا می کند و با لحن بچه گانه ای می گوید:
- الهه ... میشه تلفن را جواب ندم؟
نمی دونستم باید چیکار کنم... سایه ی مریم هنوز روی سرم سنگینی می کند نگاه های عاجزانه ی امین را می بینم که منتظر جواب من است، نگاهی به گاز می کنم که شیر همه سطحش را فراگرفته است ؛ امین را بغلم می کنم و می گویم:
- مشکلی نداره عزیزم.... مهم نیست ...
پ.ن : داستان در بهار 1393 نوشته شد و امروز (1393/12/04) بازنویسی شد.
پ.ن 2: داستان یکی از دوستان را که خواندم یاد این داستان قدیمی افتادم و پس از جستجو یافتمش!!!
پ.ن 3: این داستان را در قطار پردیس تهران به یزد نوشتم بر روی دو کاغذ باطله ....
پ.ن 4: دعوتید به خواندن داستانهای دیگر ( بر روی عنوان ها کلیک نمایید) :
3- درختها ایستاده می میرند (بی نهایت این داستان را دوست دارم)
دوستان گرامی
سلام
طبق حدیث نبویِ
"المؤمن مرأة المؤمن"
از شما عاجزانه خواهشمند است
نقدهایتان را به من هدیه کنید.
"باشد تا رستگار شویم"
پ.ن : خواهشمند است هرچه به ذهنتان می رسد بنویسید به قول مولانا : "هیچ ترتیبی و آدابی مجوی ..."
پ.ن 2 : توضیحات بیشتر در مورد حدیث نبوی "لینک"
پ.ن 3: شاید بعدا بعضی از نقدها را در "چند روایت معتبر[شایدهم نامعتبر] درباره ی خودم" آوردم.
سلام
دست به تحریمهای فردی و چند جانبه زده ام
در حال شکل دادن اجماع جهانی علیه خودم هستم
همه ی فعالیت هایم را داوطلبانه به حالت تعلیق در آورده ام
و
آرام
آرام
آرام
منزوی
می شوم.
پ.ن : تلاطم های بازار عاشقی ؛ ارزش بلوندهای خارجی را بالا و دلسوخته های داخلی را پایین آورده است.
پ.ن 2: چرخیدن سانتریفیوژ ها چه فایده ای دارد وقتی چرخ دلم بر مدار چشمهایت نمی گردد.
پ.ن 3: نیازی به همایش و سمینار نیست ، بوی فسادِ نفسم فضا را متعفن کرده است.
پ.ن 4: معشوقا ... خودت بهتر می دانی ، بعضی از حرف ها را فقط پشت درهای بسته می توان بیان کرد.
پ.ن 5: برای تحلیل بازار به هم ریخته ی دلم ، نیازی به اقتصاددانها نیست ؛ دلم عارفِ عالمِ عاشقِ دلسوخته می خواهد.
پ.ن 6 : بهترین راه برای مبارزه با رکود توهمی، قدرتمند کردن پایه ی بندگی می باشد.
پ.ن 7: برای مدتی "والسلام"
خیلی نگرانم
انگار قراره اتفاقی بیافتد
استرس را با تک تک سلولهای بدنم حس می کنم
صدقه می دهم ، قرآن می خوانم ، توکل ، توسل و...
فکر می کنم آن لحظه ای که سالها منتظرش بودم فرا رسیده است
لحظه ها نزدیکند اما اتفاق ها دور ، همانطور که بغض ها نزدیک و اشکها دور
هر وقت دچار این احساس می شوم اتفاقات خاصی [خوب-بد] برایم می افتد اتفاقاتی که تاثیر زیادی در زندگی دارند ، خدایا کمکم کن (من جز تو کسی را ندارم ...)