دوست داشتن بیشتر
از این که ما را به چیزی وصل کند از دیگر چیزهایی که نمیخواهیم جدایمان میکند ، به
آدم خامی که بوده ایم هویت می دهد و اینگونه «ما» را تبدیل به ما می کند . بعد جلوی
هر چیز یک چرا می گذاریم و به آن جواب میدهیم ، بعد می توانیم جلوی آینه خودمان را
بشناسیم و بفهمیم با نفر کناری چه تفاوتهایی داریم و یا بلعکس در کجا میتوانیم با
هم دست بدهیم و بشینیم سر دل صبر دو استکان چایی بخوریم و به ریش هرچه دوست داریم
و نداریمشان بخندیم
چایی
اش را خورد و ته استکانش را ریخت در حاشیه جاده ، شمال بودیم ، پاییز بود ، این
شعر اخوان را اینطور برای هم میخواندیم ، « (نیست!) پادشاه فصلها پاییز ، خنده اش
خونیست اشک آمیز » ، خورشید را فشار می آورد پایین ولی نمی خواهد غروب کند . رطوبت
شمال همه چیز را نمدار کرده ، « آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ، ابر با آن پوستین
سرد و نمناکش ، باغ بی برگی روز و شب تنهاست ، با سکوت پاک و غمناکش» ، سکوت کرده
بودیم و نم نم داشت باران می آمد ، دوباره به جاده زدیم ، این حرفها هم دوباره به
جایی نرسید . انگار قرار هم نبود به جایی برسیم ، فقط در جاده میرفتیم . این پاییز
اگر پاییز آخر نباشد ، حداقل آخرین پاییزی است که میشود دوستش داشت.
از همان روز که «جامه اش شولای عریانی بود» برایم ، با هم فرق داشتیم ، چیزهایی که من داشتم را دوست نداشت ولی همدیگر را دوست داشتیم ، چیزهایی که او دوست داشتشان را من نداشتم و نمی توانستم داشته باشم ولی باز هم همدیگر را دوست داشتیم . «ور جز اینش جامه ای باید ، بافته بس شعله زر تار پودش باد ، گو بروید یا نروید ، هرچه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد ، باغبان و رهگذاری نیست» ، واقعا هم کسی نبود که دو کلام حرف حساب با ما بزند ، اگر برای زندگی، دوست داشتنِ پاییز کافی بود رنگ نارنجی وُ زرد وُ قرمز وُ قرمز پرنگ وُ قرمز پرنگتر کفاف گریه ها و دلتنگیهایمان را میداد ولی آن روز تنها نبضش را در آغوش گرفته بودم ، در جریان خونش قرار گرفتم که مرده بود . نسیم خنکی که مه اوایل جاده چالوس را با خودش میشست و میبرد آنقدر بینمان ماند که آفتاب تیرماه یزد شد ، طوفان و خاک شد و همه چیزم را با خودش به خاک برد.
حالا بیشتر از آنکه فکر کنم که چه چیزی را دوست دارم ، سعی میکنم آن چیزهاییکه دوستشان ندارم را کم کنم ، نه اینکه به چیزهایی که وصل شده ام . وابسته بودم ، نه ! ولی وابستگی را دوست داشتم ، حالا اما هیچ چیز ندارم ، حالا دارم تمام مسیر وابستگی ام را عقب عقب می روم ، آن هم با چشمانی کاملا بسته . می خواهم از غذاهایی که دوست دارم نخورم ، لباس هایی که دوست دارم نپوشم ، جاهایی که دوست دارم نروم ، دوستهایم را نبینم ، می خواهم پاییز نداشته باشم ، سال را از بهار شروع کنم و سه فصل بعد در آخر زمستان تمام کنم ، حساب کردهام رفتنِ او نیمه عمرم میکند ، رفتنِ او پاییز ها را با خودش برد . پاییزها نیمی از عمر من بودند. نیمی که بیشتر عمر من در آن گذشت . من در یک پاییز به دنیا آمدم ، هر پاییز که گذشت بزرگتر شدم ، پاییز را به خاطر حس دوگانه ای که در مرگ و زیبایی داشت دوست داشته ام ، به خاطر همین مرگ و زیبایی عاشقش شده بودم و همهی آنچه بود را یکباره و برای همیشه در یک پاییز از دست دادم ، حجم تنش را زیر صندلی پراید دیدم ، خودم زیباییهای مرده اش را از زیر تریلی تا وسط جاده کشاندم . و همه ی پاییز را را در یک پاییز به خاک سپردم ،« باغ نومیدان ، چشم در راه بهاری نیست» ، به فکر بهار نیستم ولی دارم با خودم فکر می کنم . هربار که پاییز می آید چند خاطره زیر جاروی سوپورها به خش خش می افتند تا فراموششان نکنیم .« جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن .(نیست) پادشاه فصل ها ، پاییز» نیست پادشاه فصل ها ، پاییز ، نیست… .
پ.ن : داستان مربوط به دوست خوبم "اسماعیل شریف نژاد" است.
پ.ن 2: یکی از دلخوشی های من رفتن به جلسه داستان و گوش دادن به داستانهای دوستان بود یکی از این دوستان اسماعیل و من عاشق داستان خونی و شعرخونی هایش با آن صدای خاصش هستم ...(کاش عکسی که باهم در جلسه ی نقد آثار لیلا کردبچه گرفتیم برایم می فرستادی تا اینجا به دوستان نشان می دادم ...)
پ.ن 3: عکس وسط خلاقیت خودم هست و البته چندتا اشکال املایی دیدم اما جرات تصحیح کردنش را نداشتم (شاید نویسنده عمدا این کار را کرده است...)