تازگی ها این دیالوگ را با خودم تکرارمی کنم:
"من گاو مشت حسنم..."
قسم به این
همه که در سرم مدام شده
قسم به من ! به همین شاعر تمام شده
قسم به این شب و این شعر های خط خطی ام
دوباره بر می گردم به شهر لعنتی ام ...
دنیای قشنگی نیست،
آدمها مثل رودخانه های جاریند،
زلال که باشی سنگهایت را میبینند
برمیدارند و نشانه میروند درست به سمت خودت...
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یارب مباد آن که گدا معتبر شود